سکوی پرواز | ||||||||||||||
خاطراتی از سردار شهید حاج ابراهیم همت
آخرین صحبت شهید همت "تنها حرکت در راه خدا مهم است، خداوند شکست می دهد، پیروزی می دهد، عملیات به دست دیگری است و دست ما نیست، ما این جنگ را با خون پیش می بریم نه. من مطمئنم چنگ زد توی خاکها و گفت «این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم.» اصلا همتِ چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود. همیشه میگفت «دوست دارم بمونم و اونقدر درد بکشم که همهی گناهام پاک بشه.» میگفت «دلم میخواد زیاد عمر کنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.» ولی این روزها از بچهها خجالت میکشید. میگفت «نمیتونم جنازههاشونو ببینم.» ماندن براش سخت شده بود. گفتم «این چه حرفیه حاجی؟ قبلاً هرکی این حرفها رو میزد میگفتی نگو. حالا خودت داری میگی.» ا انگار دردش گرفته باشد، مشتش را محکمتر کرد و گفت «نه. من مطمئنم.» قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره. هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت. همان سهراهی که الآن میگویند سهراهی همت. خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند. آ آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.» حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچههااز ا شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان ا استفاده میکردند. روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود. قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت.
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. - حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره.» کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید اینجوری میتوانستم نگهش دارم. تا دو سهی نصفه شب هی وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها و به دقت وارسیشان میکرد. یکوقت میدیدی همانجا روی نقشهها افتاده و خوابش برده. خودش میگفت «من کیلومتری میخوابم.» واقعاً همینطور بود. فقط وقتی راحت میخوابید که توی جاده با ماشین میرفتیم. عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند. تا رهاش میکردند،بیهوش میشد. اینقدر بیخوابی کشیده بود. [ سه شنبه 87/6/12 ] [ 4:24 عصر ] [ مهاجر ]
|
||||||||||||||
[ طراحی : سیب تم ] [ Weblog Themes By : sib theme ] |