سکوی پرواز | ||||||||||||||
مژده مژده بنابر اعلام قبلی خدا تو این ماه مبارک کلی از آدمها رو میبخشه
شرایط بخشش:
1-پشیمان باشد.
2-دلشکسته باشد.
3-دیگه هم نخواهد از این کارها (غلطها) بکند.
فقط همین
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم
گفتی: فانی قریب .:: من که نزدیکم (بقره/186) ::. گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش میشد بهت نزدیک شم گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال .:: هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت، با خوف و تضرع، و با صدای آهسته یاد کن (اعراف/205) ::. گفتم: این هم توفیق میخواهد! گفتی: ألا تحبون ان یغفرالله لکم .:: دوست ندارید خدا ببخشدتون؟! (نور/22) ::. گفتم: معلومه که دوست دارم منو ببخشی گفتی: و استغفروا ربکم ثم توبوا الیه .:: پس از خدا بخواید ببخشدتون و بعد توبه کنید (هود/90) ::. گفتم: با این همه گناه... آخه چیکار میتونم بکنم؟ گفتی: الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده .:: مگه نمیدونید خداست که توبه رو از بندههاش قبول میکنه؟! (توبه/104) ::. گفتم: دیگه روی توبه ندارم گفتی: الله العزیز العلیم غافر الذنب و قابل التوب .:: (ولی) خدا عزیزه و دانا، او آمرزندهی گناه هست و پذیرندهی توبه (غافر/2-3) ::. گفتم: با این همه گناه، برای کدوم گناهم توبه کنم؟ گفتی: ان الله یغفر الذنوب جمیعا .:: خدا همهی گناهها رو میبخشه (زمر/53) ::. گفتم: یعنی بازم بیام؟ بازم منو میبخشی؟ گفتی: و من یغفر الذنوب الا الله
.:: به جز خدا کیه که گناهان رو ببخشه؟ (آل عمران/135) ::. گفتم: نمیدونم چرا همیشه در مقابل این کلامت کم میارم! آتیشم میزنه؛ ذوبم میکنه؛ عاشق میشم! ... توبه میکنم گفتی: ان الله یحب التوابین و یحب المتطهرین .:: خدا هم توبهکنندهها و هم اونایی که پاک هستند رو دوست داره (بقره/222) ::. ناخواسته گفتم: الهی و ربی من لی غیرک گفتی: الیس الله بکاف عبده .:: خدا برای بندهاش کافی نیست؟ (زمر/36) ::. گفتم: در برابر این همه مهربونیت چیکار میتونم بکنم؟ گفتی: یا ایها الذین آمنوا اذکروا الله ذکرا کثیرا و سبحوه بکرة و اصیلا هو الذی یصلی علیکم و ملائکته لیخرجکم من الظلمت الی النور و کان بالمؤمنین رحیما .:: ای مؤمنین! خدا رو زیاد یاد کنید و صبح و شب تسبیحش کنید. او کسی هست که خودش و فرشتههاش بر شما درود و رحمت میفرستن تا شما رو از تاریکیها به سوی روشنایی بیرون بیارن . خدا نسبت به مؤمنین مهربونه (احزاب/43-41) ::. [ پنج شنبه 87/6/14 ] [ 2:46 عصر ] [ مهاجر ]
خوابی دیدم.... خواب دیدم درساحل با خدا قدم میزنم.در آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق می زند. در هر صحنه دو جفت جای پا دیدم؛یکی جای پای من و دیگری جای پای خدا. وقتی آخرین صفحه در مقابلم برق زد، به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم. فهمیدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است و همچنین فهمیدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است. این واقعاً برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سؤال کردم.... خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام فقط یک جفت جای پا وجود داشت؛ نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی؟!! خدا پاسخم داد : بنده ی بسیار عزیزم ! من درکنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت؛ اگر درآزمونها و رنجها فقط یک جفت جای پا دیدی [ پنج شنبه 87/6/14 ] [ 10:42 صبح ] [ مهاجر ]
تو کشور عزیز ما ایران مرسومه که هر کی متولد میشه،یه چند برگ کاغذ بهش میدن به نام شناسنامه. این شناسنامه حرفهای قشنگی براتون داره، ببینید: 1.طبق صفحه ی اول وآخر من، ورود انسان به دنیا موقتی است و خروج او از دنیا قطعی است.پس همه مسافرید و باید سبکبار و بی تعلق به دنیا، برای آزمایش آماده و برای حرکت و پویش،عاشق باشید. 2.طبق شماره ی من،هر فردی، شخصیت و هویت مخصوصی دارد که قابل انتقال به غیر نیست.پس از هر گونه مقایسه کردن خود با دیگران باید بپرهیزید و مانند هر موجود زنده ای، فقط هویت و شخصیت و استعدادهای خودتان را شکوفا کنید. 3.آنها که صفحه ی آخرم را نمی بینند می پندارند که میتوانند در دنیا،جاودانه باشند. 4.قبل از بلوغ و رشد اجتماعی تو، من عکسی ندارم اما وقتی به سن بلوغ و سن قانونی و ازدواج میرسی،عکس صورت تو را به من الصاق می کنند. اما شناسنامه ی اصلی تو به تفکر،تعقل،تعهد و سیرت تو بستگی دارد. مانند افراد خودیافته و بالغ، بکوش سیرتت زیباتر از صورتت باشد. 5.فاصله صفحه اول و آخر مرا لحظه ها پر می کنند و سرنوشت تو محصول همین ثانیه ها و لحظات است و چون سرنوشت را هرگز نمی توان از سر، نوشت ، پس هر لحظه زندگی خود را خوب و زیبا مهندسی کن. 6.صفحه دوم من می گوید:در همه زندگی تو حادثه ای حیاتی تر و مهمتر از هنر ازدواج نیست.پس با مدیریت غرائز و احساسات خود و پرهیز از هرگونه خودارضایی،زنا و پلیدی،ازدواج و زندگی مشترک خود را زیبا و پاک و سالم نگهدار و با صبر و منطق آن را معماری کن. 7.سفیدی صفحه آخرم می گوید:خروج یا اخراج تو از دنیا ناگهانی و در زمانی نامعلوم رخ می دهد پس با مراقبت دائمی و محاسبه در آخر هر روز،حسابت را با خود و خالق و خلق،صاف و روشن نگهدار. 8.گریان آمدی و خلائق باشادی،تورا در آغوش گرفتند.چنان زیبا زندگی کن که با رفتنت،همه گریان باشند و تو در آغوش و بر بال فرشتگان باشی. 9. من شناسنامه ی توأم و با تو متولد شدم و با رفتنت باطل می شوم. [ پنج شنبه 87/6/14 ] [ 10:5 صبح ] [ مهاجر ]
خاطراتی از سردار شهید حاج ابراهیم همت
آخرین صحبت شهید همت "تنها حرکت در راه خدا مهم است، خداوند شکست می دهد، پیروزی می دهد، عملیات به دست دیگری است و دست ما نیست، ما این جنگ را با خون پیش می بریم نه. من مطمئنم چنگ زد توی خاکها و گفت «این آخرین عملیاتیه که من دارم میجنگم.» اصلا همتِ چند روز پیش نبود. خیلی گرفته بود. همیشه میگفت «دوست دارم بمونم و اونقدر درد بکشم که همهی گناهام پاک بشه.» میگفت «دلم میخواد زیاد عمر کنم و به اسلام و انقلاب خدمت کنم.» ولی این روزها از بچهها خجالت میکشید. میگفت «نمیتونم جنازههاشونو ببینم.» ماندن براش سخت شده بود. گفتم «این چه حرفیه حاجی؟ قبلاً هرکی این حرفها رو میزد میگفتی نگو. حالا خودت داری میگی.» ا انگار دردش گرفته باشد، مشتش را محکمتر کرد و گفت «نه. من مطمئنم.» قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره. هرکس میرفت، دیگه برنمیگشت. همان سهراهی که الآن میگویند سهراهی همت. خیلی کم میشد بچهها بروند و سالم برگردند. آ آقا مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.» حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدند که بروند خط. عراق داشت جلو میآمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچههااز ا شدت عطش، قمقمهها را میزدند لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان ا استفاده میکردند. روی یک تکه از پلهایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمههای بچهها دستش بود. با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلالتر بود. قمقمهها را یکی یکی پر کرد و برگشت.
سر تا پاش خاکی بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. - حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور. بعد نماز بخون. سر سجاده ایستاد. آستینهاش را پایین کشید و گفت «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره.» کنارش ایستادم. حس میکردم هر آن ممکن است بیفتد زمین. شاید اینجوری میتوانستم نگهش دارم. تا دو سهی نصفه شب هی وضو میگرفت و میآمد سراغ نقشهها و به دقت وارسیشان میکرد. یکوقت میدیدی همانجا روی نقشهها افتاده و خوابش برده. خودش میگفت «من کیلومتری میخوابم.» واقعاً همینطور بود. فقط وقتی راحت میخوابید که توی جاده با ماشین میرفتیم. عملیات خیبر، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش میداشتند. تا رهاش میکردند،بیهوش میشد. اینقدر بیخوابی کشیده بود. [ سه شنبه 87/6/12 ] [ 4:24 عصر ] [ مهاجر ]
حسنت به هزار جلوه آراسته است زیباییت از رونق مه کاسته است من آنچه دل تو خواست هرگز نشدم اما تو همانی که دلم خواسته است....
برخی تصور می کنند انتظار یعنی دست رو دست گذاشتن و ایام را بدون تلاش سپری کردن تا این که امام زمان علیه السلام ظهور نماید. 7- اظهار علاقه وافر برای ملاقات با آن حضرت. [ پنج شنبه 87/5/31 ] [ 4:37 عصر ] [ مهاجر ]
|
||||||||||||||
[ طراحی : سیب تم ] [ Weblog Themes By : sib theme ] |